۳۱ بهار و تابستان و پاییز و زمستان را بیتو سر کردم. سالهای تنهایی و داغی جان فرسا را یک تنه به دوش کشیدم. داغ کمرشکن و جگرسوزی که قلب هر مادری را تا ابد سیاه پوش میکند.
یاد دارم روزی را که پس از روزها جنجال بر سر اعزام علیرضا به جبهه با شوقی وصف نشدنی روبروی آینه ایستاده و سربند را بر سرش میبست و من با چشمهای اشکباری که لحظهای آرام نمیشد تکیه بر در داده و قامت رشید فرزندم را نگاه میکردم. گویی میدانستم که دیگر سرنوشت مجال دیدنش را نمیدهد و من به اندازه سالهای دلتنگی نگاهش میکردم تا سیر شوم.
دوست نداشتم حال خوش پسرم را خراب کنم
اینها بخشی از گفتههای زهرا کرمی مادر شهید علیرضا رجایی است. وی میگوید: روزی که علیرضا خود را برای رفتن آماده میکرد حالی عجیب داشتم و بیقرار بودم اما او خوشحال بود و لحظهای لبخند از لبانش محو نمیشد. دوست نداشتم حال خوش پسرم را خراب کنم. اشکهایم را با گوشه چادر پاک میکردم تا بیقراری مرا نبیند ولی هنگام عبور کردن از زیر قرآن تمام غمهای دنیا در دلم ریخته شد. حتی مجال نفس کشیدن را به من نمیداد به طوری که با صدای بلند شروع به گریه کردم و طبق معمول علیرضا رسم دلداری را به جای آورد: برای بدرقه همراهش تا پای اتوبوسها رفتم و هر قدمی که برمیداشتم دنیا بر سرم آوار میشد اما او همراه با صدای نوحهای که در خیابانها طنینانداز شده بود همخوانی میکرد، گویی که در این دنیا سیر نمیکند. هنگامی که به اتوبوسها رسیدیم با انبوهی از بسیجیان و پسران هم سن و سالهای علیرضا مواجه شدم که هر کدام مشغول خداحافظی و دلداری به دلدارهایشان بودند. زمان رفتن، علیرضا دستانم را در دستانش گرفت و گوشه چادرم را بوسید و از من خواست که بعد از رفتنش به حضرت زینب (س) توسل کنم و نامش را همیشه بر زبان داشته باشم و من معنای این جملهاش را پس از شهادتش فهمیدم. ناخودآگاه نام حضرت زینب (س) را از اعماق وجودم صدا میزدم.
روزهایی که در جبهه حضور داشت چشمانم به در بود تا نامه و یا خبری از علیرضا برایم بیاورند و تمام دلخوشی من انتظار بود و خیال بازگشت او.
باز هم گل پرپر شده آوردند
چند روزی بود که مردم حرف از عملیات سخت و سنگینی به نام کربلای ۵ میزدند که بسیاری از جوانان در این عملیات به شهادت رسیده و من در خیابان و کوچهها شاهد بازگشت شهدا و تابوت آنها بر روی دوش مردم بودم و هر لحظه برای مسافرم دعا میکردم. روزی در کنار رودخانه در حال شستن لباس بودم و مثل همیشه خاطرم در جبهه و نزد علیرضا بود که صدای اذان و طبل مرا از فکر پسر رشیدم بیرون آورد و قلبم را به تپش درآورد. با خود گفتم خدایا باز هم گل پرپر شده آوردند.
آن زمان وقتی خبر شهادت کسی را میآوردند در هر لحظه از روز و شب اذان میگفتند و طبل میکوبیدند. هنگام شنیدن اذان لباسها را در رودخانه رها کردم و با تمام توان به سمت آبادی دویدم. بیقراری آن روزم عجیب بود؛ پاهایم کم رمق بود اما دوان دوان خود را به آبادی رساندم و صدای گریه و شیون رساتر شد. هر چه به میدان آبادی نزدیکتر میشدم شیونهای مبهمی به گوشم میرسید که نام علیرضا را بر زبان میآوردند. وقتی نامش را شنیدم بند دلم پاره شد اما به خود نهیب میزدم که اشتباه میشنوم و هنور چیزی مشخص نیست اما هر چه نزدیکتر میشدم نفس کشیدن برایم سختتر میشد.
از دور دخترانم را دیدم که خاک بر سر میریزند و شیون میکنند و انبوهی از مردم با لباس یکدست سیاه سینه میزنند و عزاداری میکنند و عدهای از زنان هم با سینیهایی که با ساتن سیاه تزئین شده و بر روی آن پر از گل است، «کِل» زنان به سمت خانه میروند. با دیدن آن صحنه و شنیدن نام علیرضا، متوجه شدم که پسرم دیگر هیچوقت بازنمیگردد و قرار است چشمانم تا آخر عمر به در خشک شود و آنجا بود که برای اولین بار نام حضرت زینب (س) را بر زبان آوردم، نامی که سالیان سال، آبی گوارا است بر جگر سوختهام.
پدر این شهید بزرگوار که روحانی برجسته و صاحب مسلکی بود ۶ ماه پس از شهادت پسرش دار فانی را وداع گفت و در وصیت نامه خود خواسته بود او را به مدت ۳ سال در کنار پسرش دفن کرده و پس از این مدت مزارش را به شهر قم ببرند که پس از نبش قبر، با جسم و کالبد سالم پدر این شهید مواجه شدند.
علیرضا رجایی در سال ۱۳۵۰ در یکی از روستاهای شهرستان بهار متولد شد و در حالی که فقط ۱۶ سال سن داشت به جبهه جنگ حق علیه باطل رفت و سرانجام در ۲۶/۰۵/۱۳۶۶ در منطقه عملیاتی کربلای ۵ (شلمچه) بر اثر اصابت گلوله «آر پی جی» به گلویش، به شهات رسید.
انتهای پیام
ثبت نظر