Fa En دوشنبه 5 آذر 1403 ساعت 16 و 27 دقیقه

او مرید و همدم "شهریار" بود

او مرید و همدم "شهریار" بود

یک روز از روزهای خدا به رادیویی که تازه خریده بود، گوش می‌داد و صدایی شنید که می‌گفت «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا» و از آن لحظه به بعد، فکر پیدا کردن شاعر این شعر و دیدار با او رهایش نکرد، عطش این اشتیاق فلک را هم خوش آمد و دست معلم جوان آذرشهری را در دست شهریار شعر ایران گذاشت.

سه شنبه 26 شهریور 1398 ساعت 9:35

در میان عکس‌های استاد شهریار و مریدان او عکس جوانی به چشم می‌خورد که چهره‌اش بی‌شباهت به احمد شاملو نیست، او «بشیر فرهخت» معلم آذر شهری است که شهریار را تا لحظات پایانی عمرش همراهی کرد. گفت‌وگوی زیر بخشی از خاطرات این شاعر و نویسنده از 70 سال شیفتگی است. 

آدم‌ها پیر که می‎شوند، شبیه هم می‎شوند، صدای شهریار دیگری را از پشت تلفن می‌شنوم، از او وقت مصاحبه می‎گیرم، کوچه پس کوچه‌های خیابان عباسی تبریز را زیر پا می‌گذارم و خانه‌ای نوستالژیک و قدیمی ما را به جوان شیفته دیروز و پیر شوریده امروز می‎رساند. 

 به رسم مهمان نوازی، در خانه را باز گذاشته و با لبخند به استقبالمان می‎آید، دخترش و محمد علی مشکینی، عکاس، فیلم ساز و دوست او نیز ما را در طول مصاحبه همراهی می‌کنند. قاب‌هایی از تصاویر و دست خط استاد شهریار نیز در طاقچه‌های قدیمی خانه به چشم می‌خورند. 

  

بشیر فرهخت در خصوص 70 سال همراهی با محمد حسین بهجت تبریزی (شهریار) به ایسنا می‎گوید: شهریار، شاعر اشک‌ها بود و همیشه گریه می‌کرد، همانطور که آدم‌های عاقل همیشه دلشان خون است، دل او هم خون بود. عکسی را که می‎بینید، شهریار فقط برای دو نفر زیرنویس و هدیه کرده است، من و حسین شهسوارانی که بعدها معاون وزیر دادگستری وقت شد. 

  

وی ادامه می‌دهد: طوری با استاد مانوس شده بودم که هر دو اگر یک هفته یکدیگر را نمی‌دیدیم، اشکمان درمی‌آمد، آن سال‌ها من رئیس اداره جوانان شیر و خورشید (هلال احمر کنونی) در خیابان حافظ تبریز بودم و استاد زیاد به آنجا می‌آمد. 

  

وی می‌گوید: سال 1329 من دبیر بودم و برای اولین بار صدای گریان شهریار را از رادیوی آلمانی کوچکی که تازه خریده بودم، شنیدم که گریان می‌گفت «آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا»، ادامه غزل را که خواند به خودم قول دادم شاعر این شعر را پیدا کنم. 

  

پسر خاله شهریار، رئیس دبیرستانی بود که من معاونش بودم 

این شاعر می‌افزاید: هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست و حمید تراب ترکی، رئیس دبیرستانی که من در آن بودم، پسر خاله استاد بود و به من گفت «حالا که انقدر منقلب شدی، مژده‌ای برای تو دارم، شهریار، پسر خاله من است». ترکی قول داد تا استاد را به آذر شهر دعوت کند. 

  

وی بیان می‌کند: ترکی، من و شهریار را به صرف شام به خانه‌اش دعوت کرد و وقتی با شهریار آشنا شدم که تازه از نیشابور برگشته و شوریده‌تر از هر وقت دیگری بود، ارتباط معنوی میان ما قوت گرفت و خیلی با هم مانوس شدیم، تمامی میوه‌های نوبرانه باغ پدری در آذرشهر را برای استاد گلچین می‌کردم. 

  

وی اضافه می‌کند: من دهقان‌ زاده و خجالتی بودم و اوایل سکونتم در تبریز و زمانی که استاد خانه‌ای در کوی شهریار باغ گلستان تبریز اجاره کرده‌ بود، روی دیدن او را نداشتم، اما پس از انتصابم به سمت معاونت دانشسرای پسران و ریاست شیر و خورشید به هر بهانه‌ای استاد را در جلسات مختلف دعوت می‎کردم. حدود 10 قطعه شعر در قالب‎های مختلف در وصف استاد شهریار سروده‌ام که بیشترشان در مجلات مختلف به چاپ رسیده است. 

  

فرهخت در ادامه از علاقه معاون وزیر دادگستری وقت به شهریار می‌گوید: شوق دیدار او با شهریار با روزهایی مقارن شده بود که استاد حال روحی خوبی نداشت و در را به روی همه بسته بود و روزنامه‌ها حال استاد را با تیتر « شهریار، پیامبر گوشه انزوا» شرح می‌دادند، شهسوارانی توسط یکی از تاجران فرش تبریز با من آشنا شد و از من خواست تا او را به دیدن استاد ببرم که در نهایت دیدار او با شهریار محقق شد و این دو دوستان خوبی برای هم شدند.  

روزهای پایانی عمر شهریار 

وی با اشاره به تماس استاد شهریار در روزهای پایانی عمرش با او می‌گوید: در روزهای پایانی عمرش از شهرزاد، دختر بزرگش خواسته بود تا با من تماس بگیرد و چند وصیت به من کرد که یکی از آن‌ها این بود که پس از فوت، من استاد را در قبر بگذارم.  

دوست استاد شهریار می‌افزاید: سه تن از پزشکان حاذق کشور و منتخب استاندار آذربایجان شرقی متشکل از دکتر پورعجم که هنوز هم در قید حیات است، مرحوم دکتر عطاری دهخوارقانی و دکتر شکاریان، طبابت شهریار را در روزهای پایانی عمر برعهده داشتند و تصمیم نهایی برای ماندگار شدن شهریار در ایران را هم آن‌ها گرفتند.  

وی ادامه می‌دهد: شهریار ابتدا در بیمارستان امام خمینی (ره) تبریز و سپس در بیمارستان مهر تهران بستری شد و پنج روز بعد همانجا جان سپرد.  

فرهخت با اشاره به سالروز فوت شهریار شعر ایران می‌گوید: طبق وصیت خود استاد، او را من در قبر گذاشتم، در همان موقع آقای عبدالعلیزاده، استاندار وقت آذربایجان شرقی هم در محل دفن حاضر بود و اساتید و مهمانان زیادی برای شرکت در مراسم تشییع او آمده بودند و شهریار در مقبره‌الشعرای تبریز به خواب ابدی فرو رفت.  

بشیر فرهخت، متولد یکم مهر ماه سال 1309 در دهکده قدمگاه از توابع شهرستان آذر شهر در آذربایجان شرقی و فارغ‌التحصیل رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تبریز است، او برای ادامه تحصیل به دانشگاه سوربن فرانسه رفته و با پیش آمدن برخی مشکلات، تحصیلات در فرانسه را نیمه کاره رها کرده و به تبریز بازمی‌گردد.

فرهخت، با سرودن شعر «اروند رود» مشهور و به سمت معاونت دانشسرای پسران منصوب  و سپس به دلیل علاقه به تربیت جوانان به سمت ریاست جوانان هلال احمر منتصب می‌شود، فرهخت هم اکنون در آستانه 90 سالگی قرار داشته و از او  به عنوان نویسنده و شاعر یاد می‌شود. 

گفت‌وگو از نسرین سوار-خبرنگار ایسنا در آذربایجان شرقی 

شعر زیر را «بشیر فرهخت» در وصف شهریار سروده است: 

شاعری چون شهریار در هیچ دورانی ندیدم 

ماجرای عشق او را حد و پایانی ندیدم 

آنکه بخشیده عطای شهریاران بر لقاشان 

بی‌نیاز از وی به دنیا شاه و سلطانی ندیدم 

شاعری با اعتبار و سیدی والا تبار 

سیره‌اش غیر از معارف، علم قرآنی ندیدم 

کاخ اهدایی شاه را رد نمود، مانند او 

شهریاری در جهان با فرّ یزدانی ندیدم 

عاشقی بامعرفت چون گهری نایاب بود 

در غنای طبع مثلش بهر و عمانی ندیدم 

آدمی را گوهری چون دانش و فرهنگ نیست 

بهر انسان آفتی جز جهل و نادانی ندیدم 

مدح مولا را از او بهتر نگفته هیچ کس 

در میان شاعران، چون او غزل خوانی ندیدم 

غزل و شعر بسیجش، شاهکار جنگ بود 

در وطن‌خواهی و غیرت همچو شهریار، ایرانی ندیدم 

زاده زهرای اطهر، عاشق زار حسین 

آل طاها را به از او مرثیه خوانی ندیدم 

در صنایع در بدایع، استادی بی‌بدیل 

برتر از عرفان نابش هیچ عرفانی ندیدم 

شهرتش اندر غزل پیچیده در اقصای عالم 

مثل بابا طاهرش گریان و نالانی ندیدم 

مشکلات شاعران را فی‌البداهه حل می‌کرد 

هیچ گفتار از بیانش، سهل و آسانی ندیم 

در سخن گفتن نظیر سعدی شیراز بود 

در غزل جز حافظ او را طالی و ثانی ندیم 

رقت قلبش فزون از آب اقیانوس بود 

همچو اشک دیدگانش درّ غلطانی ندیدم 

رهبر ایران زمین آمد به دیدارش به تبریز 

در کرامت میزبان و همچو مهمانی ندیدم 

مدت 30 سال با هم آشنایی داشتیم 

باوفا از شهریار، یاری و جانانی ندیدم 

صد هزاران آشنا و دوست مشفق داشتیم 

بین ایشان چون «حسین شهسوارانی» ندیدم 

او ریاست داشت بر دیوان عالی سال‌‎ها 

خانه مظلومی از وی رو به ویرانی ندیدم 

در میان این دو من چون حلقه وصلت شدم 

زین عمل داند خدا هرگز پشیمانی ندیدم 

دختری با یک نگاهش آتش اندر دل نهاد 

هیچ وقت او را رها از این پریشانی ندیدم 

نام او بوده ثریا مستعارش گشت «پری» 

یک دم او را فارغ از عشق و پریشانی ندیدم 

عاقبت مفتون او شد و از پزشکی باز ماند 

این چنین آشفته و مجنون به دورانی ندیدم 

ماجرای عشقش افتاد بر زبان‌ها تاسش از بام 

در منای عشق چون او طرفه قربانی ندیدم 

نام نیکش مانده اندر روزگاران یادگار 

خوشتر از پایان عمرش نیز پایانی ندیدم 

هر کسی فرهخت با یاران خود مشهور شد 

من در عمرم مهربانتر زین دو یارانی ندیدم


انتهای پیام

تعداد بازدید : 296

ثبت نظر

ارسال