Fa En جمعه 25 آبان 1403 ساعت 15 و 6 دقیقه

آخرین لحظات زندگی شهید باکری به روایت شاهد عینی

آخرین لحظات زندگی شهید باکری به روایت شاهد عینی

فرماندهان قرارگاه از پشت بی‌سیم به من می‌گفتند: «حتی اگر می‌توانید دست و پای او را ببندید و بیندازیدش داخل قایق و او را بکشید بیاورید عقب.»

شنبه 25 اسفند 1397 ساعت 10:37

، پس از دفع نخستین پاتک دشمن، مهدی باکری کوشید که برادران تا شب مقاومت کنند تا با استفاده از تاریکی شب پل را منهدم کنند، آنان نیز حرف را تأیید و آمادگی خود را برای ایستادگی اعلام کردند. ساعت ۱۴:۳۰ به فرمانده لشکر خبر دادند که دشمن از پل گذشته و وارد «حریبه» شده و از دشت باز مقابل قسمت کیسه‌ای دجله (نرسیده به گلوگاه) دست به پاتک زده است.

اصرار برای عقب نشینی شهید باکری

سماجت دشمن در تداوم پاتک موجب شد که سیل‌بند مقابل فرماندهی از نیروی خودی خالی شود و به دست دشمن بیفتد. بدین ترتیب نیروهای خودی در داخل شهرک و پشت سیل‌بند درحالی که محاصره شده بودند، با دشمن مقابله کردند. به دلیل تنگ‌تر شدن محاصره برادر نظمی به برادر باکری گفت: «شما بروید عقب، ما اینجا هستیم.» اما برادر باکری پاسخ داد: «ما می‌خواهیم بجنگیم، چگونه برگردیم عقب، مسئله اسلام در میان است.» این پاسخ برادر نظمی را قانع نکرد و وی به خود جرأت داد به خشاب‌هایی که برادر باکری پُر می‌کرد، ضربه زد و آن‌ها را به زمین ریخت، اما برادر مهدی به او گفت: «خدا که هست تو چه می‌گویی؟ همین‌جا خواهیم جنگید و عقب نخواهیم رفت.» با آمدن دشمن روی سیل‌بند، محاصره نیروهای خودی کامل و نبرد تن‌به‌تن آغاز شد.

قرار بود دست و پای مهدی باکری را ببندند

برادر کاملی بی‌سیم‌چی برادر باکری می‌گوید: «ما هرچه به برادر باکری اصرار کردیم که برگرد، نپذیرفت. به او گفتم: «از حبیب (اسم رمز قرارگاه) می‌گویند: شما برگردی عقب،» اما او نپذیرفت و به‌کلی خودش را از بی‌سیم دور کرد. از طرف دیگر، برادران [قرارگاه] از پشت بی‌سیم به من می‌گفتند: «حتی اگر می‌توانید دست و پای او را ببندید و بیندازیدش داخل قایق و او را بکشید بیاورید عقب.» من رفتم پیش او گریه کردم و قسمش دادم؛ برادر قمرلو نیز خیلی به او اصرار کرد اما او به عقب برنگشت و به من گفت: «شما روی سیل‌بند آتش‌کنید تا من بروم این نارنجک‌ها را بیندازم پشت آن»، ما این کار را کردیم و او رفت نارنجک‌ها را پرتاب کرد و برگشت. دوباره گفت: «برو به خمپاره‌اندازهای‌مان بگو آتش بریزند.» این کار را انجام دادم و برگشتم پیش او، بار دیگر گفت: «برو به برادرانی که روی تپه کنار حریبه هستند بگو خودشان را بکشند سینه تپه و سرها را پایین بیاورند که خطرناک است»؛ دستورش را انجام دادم و برگشتم. این بار گفت: «از پشت بی‌سیم نیروی کمکی بخواه.»

مهدی باکری زخمی و شهید شد

رفتم با بی‌سیم درخواست نیرو کردم و تا آمدم کنار او خطاب به من گفت: «نمی‌دانم نیروهای برادر جمشید نظمی در چه حالی هستند. برو خبری از آن‌ها بیاور» (آن‌ها در چند متری برادر باکری قرار داشتند.) همین‌که رفتم دنبال آن‌ها پس از چند دقیقه دیدم یک قایق روی دجله در حال حرکت است که برادر قمرلو هم سوار آن بود، در همین لحظه آتش آر.پی.جی که قایق را نشانه رفت، توجه مرا به خود جلب کرد. کمی بعد فهمیدم برادر باکری زخمی شده بوده و وی را با آن قایق برده بودند که دشمن آن را به آتش کشید و برادر باکری به شهادت رسید.»


برادر قمرلو فرمانده گردانی که در همان روز سازمان‌دهی شده و همراه شهید باکری در آن قایق بود می‌گوید: «در سیل‌بند که بودیم دشمن تا ۲۰ متری روی سیل‌بند رسید و من به برادر باکری گفتم: «به خاطر اسلام شما برگردید، هرچند شما به شهادت علاقه دارید و می‌خواهید به لقاءالله برسید، اما اسلام به شما احتیاج دارد. خواهش می‌کنم بروید عقب ما اینجا هستیم.» براثر اصرار زیاد من که تا حد گریه کردن رسیده بود، گفت: «برو برادر تندرو (سکان‌دار تنها قایق باقی‌مانده در پشت خط) را بیاور سوار قایق کن. او زخمی شده است.» رفتم او را آوردم داخل قایق، برادر باکری هم رفت و سوار قایق شد. آن را روشن کرد و چند لحظه توی فکر رفت و به نقطه‌ای خیره شد!


پس از این حالت، قایق را خاموش کرد و دوباره آمد پایین هر چه مدارک در جیب داشت درآورد، نقشه و دفترچه یادداشت و دیگر مدارک را پاره کرد و به داخل دجله انداخت و به ما گفت: «هرکس نارنجک دارد بیندازد!»، خودش یک نارنجک را به پشت سیل‌بند انداخت و چند نفر از عراقی‌ها را به درک واصل کرد و برگشت. سپس با خوشحالی به خواندن دعا و گاهی هم سرود مشغول شد. برادران را به مقاومت، دعا خواندن و سرودخوانی تشویق کرد.

گاهی تکبیر می‌گفت، لحظاتی امام زمان (عج) را صدا می‌زد، خیلی چابک شده بود، زیاد هم از خودش مواظبت نمی‌کرد! انگار می‌دانست که شهید خواهد شد. بیشتر برادران در حال زدن آر.پی.جی بودند، در این لحظه، تیری به کلاه کاسکت من خورد و ترکشی هم به بدنم اصابت کرد که البته تأثیر چندان نداشت به او گفتم: «برادر مهدی انگار که من تیر خوردم، او آمد پیش من و آر.پی.جی را از من گرفت و گفت: تو تیراندازی کن.»

وقتی شهید باکری مهمان دجله شد

چند لحظه گذشت، رفتم آر.پی.جی را دوباره گرفتم و گفتم: «شما نقطه‌ای که ما را اذیت می‌کنند، زیر آتش بگیرید تا من یک موشک به آن بزنم. پس از شلیک آن، دومی را آماده می‌کردم به او گفتم: ما دشمن را زیر آتش می‌گیریم شما خودتان را بکشید عقب به هر نحو که شده به عقب برگردید.» او درحالی‌که مشغول خواندن دعا بود، حرف مرا رد کرد. دوباره به او اصرار کردم. برگشت و گفت: «تو مگر عقل خود را از دست داده‌ای ازاینجا کجا برگردم؟!» در حین درگیری برادرانی که زخمی می‌شدند، به داخل قایق می‌بردیم، برادر باکری کنار من نشسته بود و تیراندازی می‌کرد.

یک‌دفعه در بین ذکرهایی که می‌گفت ناله ضعیفی کشید و به رو به زمین دراز کشید، باعجله او را برگرداندم و در بغل گرفتم دیدم که از پیشانی او خون می‌آید. هر چه او را صدا زدم، بوسیدم، پاسخی نشنیدم، فقط نگاه می‌کرد. او را داخل قایق گذاشتم، قایق را روشن کردم و باعجله به‌طرف نیروهای خودی در شرق دجله حرکت کردیم. دشمن قایق را زیر رگبار گرفته بود، به‌طوری‌که آن را سوراخ، سوراخ کرد، اما تیری به ما اصابت نکرد.

در همین حال یکی از افراد دشمن کنار دجله آمد و با آر.پی.جی شلیک کرد. وجود بنزین در موتور قایق باعث اشتعال آن شد. آتش به‌سرعت همه قایق را در بر گرفت، ما که بر اثر اصابت ترکش به داخل آب پرتاب شده بودیم، با یک دنیا غم و درد، سوختن برادر باکری و دیگر مجروحان را مشاهده کردیم، درحالی‌که نمی‌توانستیم کاری انجام دهیم. بر اثر اصابت موشک، قایق به سمت دجله حرکت داده شد و در نقطه‌ای کنار خشکی توقف کرد. به دلیل آتش دشمن از سمت غرب دجله نتوانستیم کنار قایق برویم. شب‌هنگام به آن سمت رفتیم، اما متأسفانه هیچ اثری از شهید باکری و دیگران نبود.

انتهای پیام

تعداد بازدید : 227

ثبت نظر

ارسال