رهبر معظم انقلاب اسلامی در سخنرانی روز اول فروردین در حرم مطهر امام رضا (ع)، از سه چهره نام بردند: امیرکبیر، جلال آل احمد و تقیزاده.
در ادامه، با برخی زوایای زندگی این چهرهها بیشتر آشنا میشوید:
امیرکبیر
حضرت آیتالله خامنهای در بخشی از سخنان خود در باب ضرباتی که اروپاییها در طول تاریخ به ایران وارد کردهاند، بیان کردند: «فشارهای انگلیسها و سفارتخانههای اروپایی در تهران بود که پادشاه ابله قاجار را وادار کرد خون امیرکبیر را بریزد و او را که میتوانست ایران را متحوّل کند، کنار بگذارد.»
میرزا محمد تقیخان فراهانی متولد ۱۱۸۶ در هزاوه اراک، مشهور به امیرکبیر، صدراعظم و شوهرخواهر ناصرالدین شاه قاجار بود. پدرش کربلایی قربان نام داشت و آشپز قائممقام فراهانی بود.
اصلاحات امیرکبیر، اندکی پس از رسیدن او به مقام صدارت آغاز شد و تا پایان دوران کوتاه صدارتش ادامه داشت. مدت صدارت امیرکبیر ۳۹ ماه بود. او بنیانگذار دارالفنون بود که برای آموزش دانش و فناوریهای نو به فرمان او در تهران پایهگذاری شد. همچنین انتشار روزنامه وقایع اتفاقیه از جمله کارهای مهم او بهشمار میرود. رسیدگی به وضع مالیه، حذف القاب و عناوین، اصلاحات اجتماعی، سر و سامان دادن به ارتش، اصلاحات مذهبی و ... از مهمترین اقدامات او بود.
امیرکبیر پس از اینکه با دسیسهٔ اطرافیان شاه از جایگاه خود برکنار و به کاشان تبعید شد، ۲۰ دی ۱۲۳۰ در حمام فین به دستور ناصرالدینشاه و توسط حاج علی خان، پیشخدمت فراشباشی دربار به قتل رسید و پیکرش با پیگیریهای همسر او در محدوده شرقی حرم امام حسین (ع) معروف به «پایین پا» به خاک سپرده شد.
جلال آل احمد
رهبر انقلاب همچنین در خصوص ضرورت مقابله با غربزدگی اظهار کردند: «غربزدگی خطر بزرگی است. در دل حکومت غربزدهی پهلوی، یک روشنفکر ریشهدار در مسائل دینی، یعنی مرحوم جلال آلاحمد که عالمزاده و پسر یک روحانی و دارای ارتباطات دینی است - با ما هم بیارتباط نبود، به امام هم اظهار ارادت و علاقه میکرد در دوران تبعید امام - آن روز در سال ۴۲ مسئلهی غربزدگی را مطرح کرد.»
جلالالدین سادات آل احمد، معروف به جلال آل احمد، فرزند سیداحمد حسینی طالقانی در «سید نصرالدین» از محلههای قدیمی تهران به دنیا آمد. او در سال ۱۳۰۲ پس از هفت دختر متولد شد و نهمین فرزند پدر و دومین پسر خانواده بود.
پس از اتمام دوران دبستان، پدر جلال به او اجازهٔ درسخواندن در دبیرستان را نداد اما او تسلیم نشد: «دارالفنون همکلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها کار ساعتسازی، بعد سیمکشی برق، بعد چرمفروشی و از این قبیل و شبها درس. با درآمد یک سال کار مرتب، الباقی دبیرستان را تمام کردم. بعد هم گاهگداری سیمکشیهای متفرقه؛ بردست «جواد»، یکی از شوهر خواهرهام که اینکاره بود. همینجوریها دبیرستان تمام شد و توشیح «دیپلمه» آمد زیر برگهٔ وجودم.»
آل احمد در سال ۱۳۲۳ به حزب توده ایران پیوست و عملاً از تفکرات مذهبی دست شست و جوانی با انگشتری عقیق و سر تراشیده، تبدیل شد به جوانی مرتب و منظم با یک کراوات و یک دست لباس نیمدار آمریکایی.
در سال ۱۳۲۴ با چاپ داستان «زیارت» در مجله سخن وارد دنیای نویسندگی شد. در همان سال، این داستان در کنار چند داستان کوتاه دیگر در مجموعه «دید و بازدید» به چاپ رسید و نوروز ۱۳۲۴ برای افتتاح حزب توده و اتحادیه کارگران وابسته به حزب، به آبادان سفر کرد.
آل احمد که از دانشسرای عالی در رشته ادبیات فارسی فارغالتحصیل شده بود، تحصیل را در دوره دکترای ادبیات فارسی نیز ادامه داد اما در اواخر تحصیل از ادامه آن صرف نظر کرد و به قول خودش «از آن بیماری (دکترشدن) شفا یافت».
آیتالله طالقانی درباره جلال و مقاطعی از زندگی او روایتهایی دارد که در تاریخ ۶/۱۴/ ۱۳۵۸ در روزنامه کیهان منتشر شده است. او در ابتدای این مطلب میگوید: «باید بدانید که «جلال» پسرعموی من بوده است». اما سیدمهدی طالقانی فرزند آیتالله طالقانی در اینباره اظهار میکند: «واقعیت این است که پسر عمو نیستند؛ یعنی اینکه مرحوم آیتالله آسید ابوالحسن طالقانی برادری داشته باشد که مرحوم آل احمد از او بوده باشد، این طور نبوده، ولی در طالقان هر کسی که سید باشد، به سید دیگر میگوید پسر عمو؛ به این دلیل میگویند که آل احمد با آقا پسرعمو بوده. اگر مرحوم آقا هم این تعبیر را درباره جلال به کار برده باشد، قاعدتا بر مبنای این رسم طالقانیها و در نگاه کلیتر، سادات است.»
آل احمد همسر سیمین دانشور - نویسنده - بود.
جلال در سال ۱۳۲۶ به استخدام آموزش و پرورش درآمد و همان سال، به رهبری خلیل ملکی و ۱۰ تن دیگر از حزب توده جدا شد. آنها از رهبری حزب و مشی آن انتقاد میکردند و نمیتوانستند بپذیرند که یک حزب ایرانی، آلت دست کشور بیگانه باشد: «روزگاری بود و حزب تودهای بود و حرف و سخنی داشت و انقلابی مینمود و ضد استعمار حرف میزد و مدافع کارگران و دهقانان بود و چه دعویهای دیگر و چه شوری که انگیخته بود و ما جوان بودیم و عضو آن حزب بودیم و نمیدانستیم سر نخ دست کیست و جوانیمان را میفرسودیم و تجربه میآموختیم. برای خود من «اما» روزی شروع شد که مأمور انتظامات یکی از تظاهرات حزبی بودیم (سال ۲۳ یا ۲۴؟) از در حزب خیابان فردوسی تا چهارراه مخبرالدوله با بازوبند انتظامات چه فخرها که به خلق نفروختم اما اول شاهآباد چشمم افتاد به کامیونهای روسی پر از سرباز که ناظر و حامی تظاهرات ما کنار خیابان صف کشیده بودند که یک مرتبه جا خوردم و چنان خجالت کشیدم که تپیدم توی کوچه سیدهاشم و ... .»
اما آنچه رهبر انقلاب در خصوص طرح موضوع «غربزدگی» از سوی جلال آل احمد بیان کردند، برمیگردد به کتاب «غربزدگی» که در سال ۱۳۴۰ نگارش آن به پایان رسید و در مهرماه سال ۱۳۴۱ انتشار یافت. البته نسخه کاملتری از این کتاب نیز در سال ۱۳۴۲ آماده چاپ بود که توقیف شد.
امام خمینی (ره)، ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۹ در دیدار شمس آل احمد، برادر جلال و سردبیر وقت روزنامه اطلاعات، با بیان خاطرهای از جلال آل احمد میگوید: «در اوایل نهضت یک روز دیدم که آقایی در اتاق نشستهاند و کتاب ایشان - غربزدگی - جلوی من بود. ایشان به من گفتند «چطور این چرت و پرتها پیش شما آمده است؟» یک همچنین تعبیری. فهمیدم که ایشان جلال آل احمد است. معالاسف دیگر او را ندیدم. خداوند او را رحمت کند.»
رهبر انقلاب تعابیر کمنظیری درباره جلال آل احمد داشتهاند و او را «جلال آل قلم» توصیف کردهاند. صریحترین نظرات حضرت آیتالله خامنهای درباره جلال را میتوان در خلال پاسخهای ایشان به پرسشهای «انتشارات رواق» در سال ۱۳۵۸ مشاهده کرد که برخی از این نظرات را مرور میکنیم:
«- بهترین سالهای جوانیام با محبت و ارادت به آن جلال آل قلم گذشته است.
- دقیقاً یادم نیست که کدام مقاله یا کتاب مرا با آلاحمد آشنا کرد. دو کتاب «غربزدگی و دستهای آلوده» جزو قدیمیترین کتابهایی است که از او دیده و داشتهام. اما آشنایی بیشتر من بوسیله و برکت مقاله «ولایت اسرائیل» شد که گله و اعتراض من و خیلی از جوانهای امیدوار آن روزگار را برانگیخت. آمدم تهران (البته نه اختصاصاً برای این کار) تلفنی با او تماس گرفتم. و مریدانه اعتراض کردم. با اینکه جواب درستی نداد از ارادتم به او چیزی کم نشد. این مکالمه تلفنی برای من بسیار خاطرهانگیز است. در حرفهایی که رد و بدل شده هوشمندی، حاضرجوابی، صفا و دردمندی که آن روز در قلّهی «ادبیات مقاومت» قرار داشت، موج میزد.
- به اسلام به چشم ایدئولوژی که باید در راه تحقق آن مبارزه کرد، نمینگریست. اما هیچ ایدئولوژی و مکتب فلسفی شناختهشدهای را هم به این صورت جایگزین آن نمیکرد. تربیت مذهبی عمیق خانوادگیاش موجب شده بود که اسلام را ــ اگرچه بهصورت یک باور کلی و مجرد ــ همیشه حفظ کند و نیز تحت تأثیر اخلاق مذهبی باقی بماند. حوادث شگفتانگیز سالهای ۴۱ و ۴۲ او را به موضع جانبدارانهتری نسبت به اسلام کشانیده بود. و این همان چیزی است که بسیاری از دوستان نزدیکش نه آن روز و نه پس از آن، تحمّل نمیکردند و حتی به رو نمیآوردند!
- روزی تودهای بود. روزی ضد تودهای بود. و روزی هم نه این بود و [نه] آن. بخش مهمی از شخصیت جلال و جلالت قدر او همین عبور از گردنهها و فراز و نشیبها و متوقّف نماندن او در هیچکدام از آنها بود. کاش چند صباح دیگر هم میماند و قلههای بلندتر را هم تجربه میکرد.
- در نظر من، آلاحمد، شاخصهی یک جریان در محیط تفکر اجتماعی ایران است. تعریف این جریان، کار مشکل و محتاج تفصیل است. امّا در یک کلمه میشود آن را «توبهی روشنفکری» نامید. با همهی بار مفهوم مذهبی و اسلامی که در کلمه «توبه» هست. جریان روشنفکری ایران که حدوداً صد سال عمر دارد با برخورداری از فضل «آلاحمد» توانست خود را از خطای کجفهمی، عصیان، جلافت و کوتهبینی برهاند و توبه کند: هم از بدفهمیها و تشخیصهای غلطش و هم از بددلیها و بدرفتاریهایش.
- آلاحمد، نقطهی شروع «فصل توبه» بود. و کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران» پس از غربزدگی، نشانه و دلیل رستگاری تائبانه. البته این کتاب را نمیشود نوشتهی سال ۴۳ دانست. به گمان من، واردات و تجربیات روز به روز آلاحمد، کتاب را کامل میکرده است. در سال ۴۷ که او را در مشهد زیارت کردم؛ سعی او در جمعآوری مواردی که «کتاب را کامل خواهد کرد» مشاهده کردم. خود او هم همین را میگفت.
- یک نهضت انقلابی از «فهمیدن» و «شناختن» شروع میشود. روشنفکر درست آن کسی است که در جامعهی جاهلی، آگاهیهای لازم را به مردم میدهد و آنان را به راهینو میکشاند و اگر حرکتی در جامعه آغاز شده است؛ با طرح آن آگاهیها، بدان عمق میبخشد. برای این کار، لازم است روشنفکر اولاً جامعهی خود را بشناسد و ناآگاهی او را دقیقاً بداند. ثانیاً آن «راه نو» را درست بفهمد و بدان اعتقادی راسخ داشته باشد، ثالثاً خطر کند و از پیشامدها نهراسد. آلاحمد، آن اولی را به تمام و کمال داشت (یعنی در فصل آخر و اصلی عمرش). از دوّم و سوّم هم بیبهره نبود. وجود چنین کسی برای یک ملّت که به سوی انقلابی تمامعیار پیش میرود، نعمت بزرگی است. و آلاحمد به راستی نعمت بزرگی بود. حداقل، یک نسل را او آگاهی داده است. و این برای یک انقلاب، کم نیست.
- آلاحمد کسی نبود که بنشیند و مسلمانش کنند. برای مسلمانی او همان چیزهایی لازم بود که شریعتی را مسلمان کرده بود. و ای کاش آلاحمد چند سال دیگر هم میماند.
- آن روز هر پدیدهی ناپسندی را به شاه ملعون نسبت میدادیم. درست هم بود. امّا از اینکه آل احمد را چیزخور کرده باشند، من اطلاعی ندارم، یا از خانم دانشور بپرسید یا از طبیب خانوادگی.»
جلال آل احمد در غروب هفدهم شهریور سال ۱۳۴۸ در سن چهل و شش سالگی درگذشت. او وصیت کرده بود که جسدش را در اختیار اولین سالن تشریح دانشجویان قرار دهند ولی از آنجا که وصیتش برابر شرع نبود، پیکر او در مسجد فیروزآبادی جنب بیمارستان فیروزآبادی شهر ری به امانت گذاشته شد تا بعدها آرامگاهی در شأن او ایجاد شود اما هیچگاه این اتفاق نیفتاد.
سیدحسن تقیزاده
مقام معظم رهبری همچنین در سخنان خود و در انتقاد از «بزککردن غرب»، به فردی اشاره کردند با نام خانوادگی «تقیزاده»: «در داخل متأسّفانه بعضیها غرب را بَزک میکنند، بدیهای غرب را توجیه میکنند، رتوش میکنند، نمیگذارند افکار عمومی متوجّه بشود که همین دولتهای ظاهرالصّلاح - مثل فرانسه، مثل انگلیس، مثل دیگران - در باطنشان چقدر شیطنت و شرارت وجود دارد؛ مطبوعاتچیها بینشان هست، رسانهایها بینشان هست؛ مثل تقیزاده. در دورهی طاغوت، آدمی مثل تقیزاده، به این مضمون گفت که ایران باید از فَرقِ سر تا ناخن پا غربی بشود؛ یعنی سبک زندگی در ایران باید غربی بشود. امروز هم تقیزادههای جدید از این حرفها میزنند.»
مقصود حضرت آیتالله خامنهای، «سیدحسن تقیزاده» بود؛ رئیس مجلس سنای ایران در زمان محمدرضا پهلوی، وزیر مختار ایران در بریتانیا از سال ۱۳۰۸ تا ۱۳۰۹، وزیر مختار ایران در فرانسه از سال ۱۳۱۲ تا ۱۳۱۳، سفیر کبیر ایران در بریتانیا از ۵ آبان ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۶ و نماینده دوره پانزدهم مجلس شورای ملی از سال ۱۳۲۶.
تقیزاده هم مانند جلال، روحانیزاده بود. ۱۲۵۷ در تبریز به دنیا آمد و از ۱۴ سالگی تحصیل علوم عقلی، ریاضیات و نجوم را شروع کرد. در مدرسه «مموریال» با علوم جدید آشنا شد. اصول فقه را نزد میرزا محمود اصولی و حاج میرزا حسن فرا گرفت و علوم جدید و زبان فرانسوی را نیز دور از چشم پدر، همراه با رفیقش میرزا محمدعلیخان تربیت نزد میرزا نصرالله خان سیفالاطباء به مدت پنج سال یعنی از سال ۱۲۷۸ تا ۱۲۷۳ آموخت.
حدوداً از ۲۰ سالگی، بر اثر آشنایی با نوشتههای طالبوف و میرزا ملکم خان ناظمالدوله و نویسندگان تجددخواه روزنامههای فارسی خارج از کشور نظیر اختر، پرورش، ثریا، حبلالمتین و حکمت و کتابهای عربی چاپ مصر و کتابهای ترکی چاپ عثمانی، تمایل شدیدی به علوم جدید غربی، اندیشههای سیاسی اروپایی، افکار آزادیخواهانه، ضداستبدادی و تجددطلبانه یافت تا جایی که به همراه تربیت و جمعی دیگر، برای ترویج این اندیشهها، محفلی روشنفکرانه در تبریز تشکیل داد و در ۱۳۱۹ همراه همان دوستانش قصد تأسیس مدرسهای به نام «تربیت» را با هدف ترویج آموزش به روش غربی و اندیشههای غربی داشتند اما بر اثر مخالفت شماری از روحانیون، مدرسه دایر نشد.
سپس با همکاری محمدعلی تربیت، میرزا سیدحسین خان عدالت و یوسف اعتصامی پدر پروین اعتصامی، کتابفروشی تربیت را به قصد ترویج معارف و آشنا ساختن مردم به اصول حکومت ملی و آزادیطلبی تأسیس کرد که کتابهای فرنگی و عربی جدید میفروخت و محل رفت و آمد متجددان و آزادیخواهان آذربایجانی بود.
در پی ترور سیدعبدالله بهبهانی در ۲۳ تیر ۱۲۸۹ و آشوب گسترده در شهرهای بزرگ ایران، تقیزاده به آمریت یا مشارکت در این ترور متهم شد. او سه ماه از مجلس مرخصی گرفت و به تبریز رفت، به این نیت که پس از آرامشدن اوضاع به تهران بازگردد اما وقتی به قصاص ترور سید عبدالله بهبهانی، دوست تقیزاده یعنی علیمحمد تربیت به قتل رسید، در بهمن ۱۲۸۹ به ترکیه رفت و اقامت او در خارج از کشور، ۱۴ سال به درازا کشید.
تقیزاده در عرصه اندیشه، بهویژه در دیدگاههایش دربارهٔ فرهنگ و تمدن غرب، بسیار تندروانه بود. او تصور میکرد که صنعتیشدن کشور، پیشرفت علمی، آزادی سیاسی و عقیده، رشد فرهنگی و آموزشی، از راه «اخذ بلاشرط آداب و عادات فرنگ» و دستور عمل قرار دادن این شعار میسر است که «ایران باید ظاهراً و باطناً، جسماً و روحاً فرنگیمآب شود و بس».
او با سادهانگاری و بیآنکه از نظریات و فرضیات علمی دربارهٔ تغییر خط مطلع باشد، فکر میکرد که تغییر خط فارسی به لاتین، سوادآموزی را تسهیل میکند و راه را برای تحول فرهنگی کشور هموار میسازد. او البته بعدها به خطای خود پی برد و در خطابه معروفش در باشگاه مهرگان گفت: «این جانب در تحریص و تشویق، اولین نارنجک تسلیم به تمدن فرنگی را در چهل سال قبل بیپروا انداختم».
سیدحسن تقیزاده در سالهای پایانی عمر، توان حرکت را از دست داد و دچار فلج پا شد و در برخی مجامع نیز با صندلی چرخدار ظاهر میشد. او سرانجام در ۸ بهمن ۱۳۴۸، در سن ۹۲ سالگی و در انزوای مطلق درگذشت و جنازهاش در مقبره ظهیرالدوله دفن شد.
انتهای پیام
ثبت نظر