سید محمد بهشتی نوشتاری را «به بهانۀ نمایش فیلم غلامرضا تختی» منتشر کرد.
، این مدیر سابق فرهنگی و سینمایی در این نوشتار با اشاره به سکانسی از فیلم "غلامرضا تختی" به کارگردانی بهرام توکلی آورده است: «صحنۀ این پا و آن پا کردنِ پیشخدمتِ جوانِ هتل آتلانتیک، تا آخر فیلم در ذهنمان میماند؛ او چه تقاضایی از تختی داشت که شرم میکرد بگوید. غلامرضا تختی پنجم شهریور ۱۳۰۹ در محلۀ خانیآباد تهران در خانوادهای قدیمی و آبرومند زاده شد. شاگرد پهلوان سید علی حقشناس، صوفی و پهلوان اول تهران بود، همو که پاکبازانه همۀ میراث پدری را به بیبضاعتان بخشید.
تختی در چنین سیاقی پرورش یافته بود که در آن کُشتی فقط اسباب سرگرمی نبود بلکه پشتگرم به منش پهلوانی بود. فیلم تلاش کرده آرامآرام زاده شدنِ تختیِ دیگری را از آن پسرک کوچهپسکوچههای خاکی به نمایش بگذارد. تمرینهای دشوار، عرقریختنها، دردکشیدنها، تحمل شکستها، به تدریج از «شخص تختی»، «شخصیت تختی» را میسازد.
یک مدال، دو مدال، یک مسابقه، دو مسابقه، افتخار بر افتخار افزوده میشد. اما فیلم نمیتواند بگوید چه شد که از «شخصیت تختی»، «اسطورۀ تختی» زاییده شد. چه شد که آن دیگرانی که به اندازۀ تختی مدال و نشان داشتند، تختی نشدند. نه آنکه این فیلم نتواند، هیچکس نمیتواند و اصلاً نمیداند. تبدیل شخص به شخصیت در ارادۀ فرد است، اما پیدایشِ اسطوره نه. او خود اراده نکرده بود که تختی شود؛ نه واضع اسطورۀ پهلوانی بود و نه اصلاً آگاه به ذات این دگردیسی.
جامعه برای ادامۀ حیات نیاز به اسطوره دارد. اسطورهها شخصیتهاییاند که مقبول مردم واقع شدهاند و زنگارها و معایبشان زدوده و تبدیل به آینه شدهاند. هر ملت در قاب این آینههاست که موفق میشود چهرۀ حقیقی ولی مغفول خود را تماشا کند؛ آن خود دوستداشتنیاش را، آن خود پیروزش را. به این معنی اسطورهها مهمترین ثروت جامعهاند؛ خصوصاً در بزنگاههای سخت، به او امید بقا میدهند و افقی زیبا پیش چشمش میگشایند.
آنچه در اسطورهسازی به کمک مردمان میآید قصه است، اما این به معنی خیالبافی نیست؛ «شخصی» باید واقعاً باشد که «اسطورهای» زاده شود. گلی باید باشد که گلابی گرفته شود. اما رستمِ داستان الزاماً همان راهی که رستم سیستان رفته نمیرود. اصلاً شخص، توان همراهی با اسطورهاش را ندارد. زندگیِ شخص، شخصی است. شخص ممکن است هزار ایراد داشته باشد، عصبانی شود و اشتباه کند. حیات اسطوره اما شخصی نیست؛ اسطوره بار آمال یک ملت را به دوش میکشد.
روایت فیلم از نیمههایش دیگر فقط جریان کُشتیِ تختی و رقبایش نیست، کشتیای دائمی درون تختی برپا بود. شخصِ تختی تحمل بار این اسطوره را نداشت اما هرقدر سعی میکرد، نمیتوانست پشت تختیِ اسطوره را به خاک بمالد. اسطورۀ تختی نیز به زندان تنگ محدودیتهای شخصی تن نمیداد. فیلم چه خوب خستگی و درماندگی او را به تصویر میکشد؛ یک نفر مگر چقدر میتواند با خود در نزاع باشد.
حمل چنین آینۀ سترگی از تحمل شخص، با تنگناهای این عالم، خارج است؛ حتی اگر تختی باشد. بیعلت نیست که آرش، رستم و پوریای ولی، همگی پس از مرگشان اسطوره شدند، وقتی که دیگر از بندهای حیات شخصی رهیده بودند. اما وای به حال تختی که در حین حیات اسطوره شد. زیراکه خودِ شخص بیش از هر کس دیگری مستعد شکستنِ آینهای است که جامعه از او ساخته، اصلاً فقط اوست که میتواند این آینه را بشکند. چه اسطورههایی که در نطفه ماند و هرگز متولد نشد تنها از آنرو که از حد تحمل شخص خارج بود. حفظ حرمت این آینه یگانه تمنای تختی بود.
آن دخترِ سکانسهای نخست، خواستهای داشت؛ او یتیم بود و میترسید بیکس و کاریاش، مایۀ زخم زبان خانوادۀ خواستگارش باشد. دلش میخواست حضور تختی به عنوان برادر بزرگتر در مراسم خواستگاری، ضامن سرگرفتن این وصلت شود. گویی تقاضای او خواستۀ ناگفتۀ یک ملت از اسطورهاش است. ملتی که از جهانپهلوانش پول نمیخواهد، زدوبند نمیخواهد، عکس یادگاری نمیخواهد. کس و کار میخواهد؛ جامعه قد رشید پهلوانی را میخواهد که در هنگامۀ بلا (جنگ، سیل یا زلزله)، امید ساختن سقفی نو را در او زنده کند.
دختر شرم کرد تقاضایش را به تختی بگوید. تختی در را بست و جام زهر را سرکشید. این درخواست شد تمنای ناگفتۀ همۀ ما تا دههها و سدهها دیگر که شاید تختیای دیگر زاده شود. چارۀ دیگری نبود؛ شخصِ تختی تشک زندگی را داوطلبانه به نفع اسطورهاش ترک کرد. او ترسید که نکند ادامۀ زندگی شخصیاش، با آنهمه محدودیتی که برایش ساخته بودند، اسطورهاش را مخدوش کند.
ساخته شدن این فیلم، بازگوییِ اسطوره و زدودن زنگارهای این آینه، نشانۀ احساس مسئولیت اجتماعیِ راویِ آن است. این میدانی نیست که کسی بتواند به خطا بر هدف تیری بزند. آزمون دشواری است. کسی که عزم روایت تختی را کرده، قدم در راه اسلافش گذاشته؛ یعنی فردوسی و حماسهسرایانی چون او. کسانیکه با اندیشۀ بلند و قلم توانایشان دست به کار عصّاری شدند تا وقتیکه گل رفت و گلستانی نماند، گلابی باشد که عطر خوشش، گل را در یاد ما زنده نگه دارد.»
انتهای پیام
ثبت نظر