Fa En جمعه 25 آبان 1403 ساعت 1 و 32 دقیقه

خاطرات و مخاطرات «خاطره» در استانبول

خاطرات و مخاطرات «خاطره» در استانبول

«حتما انیمیشن پینوکیو را دیده‌ای؛ یادت هست که پینوکیو با اشتیاق زیاد به سرزمین اسباب‌بازی‌ها می‌رود و کلی خوش می‌گذراند اما کمی بعد وقتی به خودش می‌آید، می‌بیند که گوش‌هایش دراز شده و شکل الاغ شده است؟ می‌فهمد که گول خورده است? به نظر من استانبول همان سرزمین اسباب‌بازی است که پینوکیو گولش را خورد.»

یکشنبه 10 شهریور 1398 ساعت 13:7

«خاطره» فنجان چایش را سر می‌کشد و آن ۶ سال را مرور می‌کند؛ از روزهای ۲۱ سالگی‌اش که احساس کرد در ایران هیچ‌جایی برای پیشرفت ندارد تا امروز: «۶ سال پیش درست در آستانه تولد ۲۲ سالگی‌ام تصمیم گرفتم مهاجرت کنم. دانشجوی مهندسی مخابرات بودم و درسم را نیمه‌کاره رها کردم. از بچگی با پسرها هم‌بازی بودم و خیلی دوست داشتم مثل آنها آزادی عمل داشته باشم. سفر کردن را هم دوست داشتم. می‌خواستم ببینم بقیه مردم دنیا چه شکلی هستند. حس می‌کردم آینده‌ای در ایران ندارم با اینکه در ایران کار هم می‌کردم. تصمیم گرفتم به ترکیه بروم و از آنجا عازم کشوری دیگر شوم اما اتفاقاتی افتاد که مسیر زندگی‌ام عوض شد.»

او به توصیه یکی از دوستانش ترکیه را برای مقصد اول انتخاب می‌کند: «در ترکیه هیچ‌کس را نمی‌شناختم. روی حرف یکی از دوستانم که خودش استانبول زندگی می‌کرد، این تصمیم را گرفتم. برنامه‌ام این بود از ترکیه به صورت قاچاقی به انگلستان بروم چون هزینه ویزا و شرایط اقامت سخت بود و نمی‌توانستم قانونی این کار را بکنم. من هم از خانواده متوسطی هستم و برای مهاجرت آنقدر پول نداشتم. با پولی که خودم جمع کرده بودم، دل به دریا زدم و گفتم خاطره شانست را امتحان کن تا بعدها خودت را سرزنش نکنی. رفتم استانبول اما آن دوستم که کلی قول حمایت کردن داده بود، هیچ کمکی نکرد. کلا مدل آدم‌ها، آنجا این طوری می‌شود. همه تشویقت می‌کنند که بیا اینجا ما کمکت می‌کنیم اما بعد زیر حرفشان می‌زنند. البته حق هم دارند چون خودشان آنقدر مشکل دارند که اصلا نمی‌توانند برای کس دیگری وقت بگذارند. این تازه برای من اولش بود.»

خاطره تعریف می‌کند: «۱۵ هزار دلار پول نقد با خودم برده بودم. فکر می‌کنم که دلار آن زمان ۲۴۰۰ تومان بود. یک خانه برای خودم اجاره کردم که دو هفته در ترکیه بمانم و بعد با کمک همان آدم‌بر، هوایی به انگلستان بروم. آن پول را زیر تشک  مبل خانه گذاشتم و حتی نزدیک‌ترین افراد به من هم نمی‌دانستند که پول‌هایم آنجاست. چند شب بعد یکی از دوستان قدیمی‌ام که سه ماه زودتر از من به استانبول آمده بود، نیمه‌شب زنگ زد و در حالی که گریه می‌کرد، گفت که نامزدش از خانه بیرونش کرده و ۲۰ لیر بیشتر همراهش نیست. طبق اصول خودم او را به خانه‌ام راه دادم و پول تاکسی‌اش را حساب کردم. به او شام دادم و ۵۰۰ لیر هم دادم که جیبش خالی نباشد. گفت برنامه‌ات برای ماندن در ترکیه چیست؟ گفتم من توریستی آمدم و یک هفته دیگر هم برمی‌گردم. شب پیش من خوابید. صبح زود بیدار شدم و برای خرید وسیله صبحانه از خانه بیرون زدم. برگشتم خانه و دیدم دوستم نیست. تا ساعت ۱۱ به او زنگ می‌زدم و جواب نمی‌داد. چند دقیقه بعد به خودم آمدم و گفتم نکند پولم را پیدا کرده و فرار کرده است؟ رفتم سراغ مبل و تشک را بالا زدم و دیدم هیچ اثری از پول‌هایم نیست. شوکه شدم. من مانده بودم و ۲۰۰۰ لیر ترکیه و یک اسکناس ۱۰۰ دلاری. تمام برنامه‌هایم بهم ریخته بود.»

مسیر زندگی خاطره از اینجا به بعد تغییر می‌کند چون دیگر هیچ پولی ندارد: «به همان کسی که قول داده بود مرا ببرد انگلستان زنگ زدم و گفتم پولم را دزدیده‌اند. او گفت دروغ می‌گویی و گوشی را قطع کرد. صاحب‌خانه‌ام را در جریان گذاشتم و او زنگ زد به پلیس اما چون دوستم قاچاقی به ترکیه آمده بود، پلیس گفت اطلاعاتی از  او نداریم که دزدی را پیگیری کنیم. مرا به کنسولگری ارجاع دادند و کلی ماجراهای پیچیده که در آخر دستم به هیچ‌جا بند نشد. ۳ سال پیش از طریق دوست مشترکی فهمیدم که او با پول‌هایم به انگلیس رفته است.»

با وجود همه این ماجراها، خاطره هنوز خانواده‌اش را در جریان مشکلاتش نگذاشته است: «جرات نکردم به خانواده‌ام بگویم پولم را دزدیده‌اند. به آنها زنگ زدم و گفتم تصمیم گرفته‌ام که مدتی در ترکیه بمانم. به صاحب‌خانه‌ام هم گفتم دیگر پولی ندارم و از این خانه می‌روم اما او زن خیلی خوبی بود و گفت لازم نیست از اینجا بروی. او مدت‌ها بدون هیچ پولی از من پذیرایی کرد و هر روز برایم صبحانه و ناهار می‌آورد. 2000 لیر هم داد که هیچ وقت آن را پس نگرفت. اما خب من داشتم دیوانه می‌شدم. ۲ ماه بود که در ترکیه بودم و  پول نداشتم. از شدت غم موهایم را از ته تراشیدم. باید می‌رفتم دنبال کار اما از طرفی در ایران دست دیگران پول داشتم. جنس می‌خریدم و به ایران می‌فرستادم اما خیلی طول می‌کشید تا سودش به دستم برسد. پولم همان موقع نقد نمی‌شد. من داشتم در خانه کسی دیگر و با پول او زندگی می‌کردم. همه چیز خراب شده بود. سعی کردم زبان ترکی یاد بگیرم. می‌رفتم در میدان تقسیم می‌ایستادم و جلوی توریست‌هایی که می‌آمدند را می‌گرفتم و با دستمزد کمتر آنها را در شهر به گردش می‌بردم.»

او ادامه می‌دهد: «شاید باورت نشود. خانواده‌ام هنوز از این ماجرا خبر ندارند و فکر می‌کنند من پولم را خرج کرده‌ام. کسی نمی‌داند چه بلایی سرم آمده است. می‌دانی؟ قانون استانبول این است که به هیچ‌کس اعتماد نکن. اصلا خاک استانبول آدم‌ها را نامرد می‌کند. یادم هست که یک خواهر و برادر با هم آمده بودند که با هم به کشوری دیگر مهاجرت کنند اما آن آقا پسر، پول خواهرش را خورد و فرار کرد و آن دختر ۱۹ ساله را بدون پول در استانبول تنها گذاشت.»

خاطره دوباره داستان زندگی‌اش را در آن ماه‌های سخت تعریف می‌کند: «کم‌کم زبان ترکی را مسلط شدم و انگلیسی هم بلد بودم. تورلیدری را شروع کردم البته به صورت غیر رسمی! خودم می‌رفتم با توریست‌ها حرف می‌زدم و می‌گفتم به جای ۳۰۰ دلار با ۱۰۰ دلار شما را در شهر می‌چرخانم. کم‌کم داشت کارم می‌گرفت و درآمدم هم خوب بود تا اینکه دولت ترکیه اعلام کرد هر کس در خیابان استقلال این کار را انجام دهد، بازداشت می‌شود. دوباره شغلم را عوض کردم. اقامت یک ساله گرفتم و شروع کردم به جنس خریدن و فرستادن آنها به ایران؛ مثل لباس و لوازم آرایش. نزدیک ۲ سال طول کشید تا زندگی من در استانبول روال عادی به خود گرفت. در این مدت خیلی سختی کشیدم. چون من دوست نداشتم در ترکیه بمانم. هدف من ادامه تحصیل در انگلستان بود. دوست داشتم رشته‌ای که خیلی دوست داشتم و خانواده‌ام اجازه ندادند را در کشور دیگر دنبال کنم. عاشق هنر بودم اما خانواده‌ام می‌گفتند تو با هنر چیزی نمی‌شوی! دیگر نتوانستم برای انگستان اقدام کنم چون آنقدر پول نداشتم. دلار گران شده بود و من هم ترسیده بودم؛ به هرحال قاچاقی رفتن ریسک بزرگی است.»

از او می‌پرسم چرا پس از این شکست پیش خانواده‌ات برنگشتی؟ «اگر برمی‌گشتم به من می‌گفتند بی‌عرضه! می‌گفتند چرا به حرفمان گوش نکردی؟ آن پولی که با خودم برده بودم، ۶ سال پیش مبلغ خیلی زیاد بود. ترس از سرزنش خانواده‌ام داشتم و بعد با خودم گفتم برای خیلی آدم‌ها اتفاق بد می‌افتد و من هم یکی از آنها. در این سال‌ها خیلی‌ها را دیدم که با خانواده‌شان آمده بودند و همه زندگی‌شان را باخته بودند. من تنها نبودم. با خودم گفتم فقط مرگ درمان ندارد. زندگی‌ات را اینجا دوباره بساز.»

در این سال‌ها خطراتی هم او را تهدید کرده است: «استانبول شهر خطرناکی است. بعضی ایرانی‌ها هم جو آنجا را خراب کرده‌اند و کار خلاف می‌کنند چون ترک‌ها راحت به ایرانی‌ها کار نمی‌دهند. هیچ‌وقت یک ترک هم‌وطن خود را ول نمی‌کند که یک غریبه را استخدام کند. یک روز توریست داشتم و تا ۳ نیمه شب کارم طول کشید. داشتم به خانه برمی‌گشتم که یک مرد مسلح مست از ماشینش پیاده شد و می‌خواست به زور مرا سوار ماشینش کند. ۵ دقیقه با استرس کلنجار رفتیم. گفت سوار شو به تو پول زیادی می‌دهم. خیلی ترسیده بودم. خدا با من یار بود که صدای ماشین پلیس را شنید، من را هل داد و فرار کرد.»

از او می‌پرسم که این ۶ سال زندگی در استانبول چه چیزهای ارزشمندی برای او داشته است؟ «خیلی تجربه به دست آوردم. ارزش داشت چون خیلی بزرگ شدم. چیزهایی را دیدم که در ایران نمی‌دیدم. دوستان خوب هم پیدا کردم. آدم‌ها را شناختم اما خیلی پول از دست دادم.»

امروز که خاطره این ۶ سال را مرور می‌کند، در کافه‌ای در مرکز تهران روبه‌رویم نشسته است: «من همه جای ترکیه را گشته‌ام. وضعیت خیلی از ایرانی‌ها را از نزدیک دیده‌ام. به جز آدم‌های ثروتمند، شرایط ایرانی‌ها آنجا خیلی سخت است. فقط روزهایشان را می‌گذرانند. اما خب همه دوست دارند که بروند چون فکر می‌کنند در ایران نمی‌شود کاری را که دوست داری انجام دهی. خارج از ایران اما آزادی زیاد است برای اینکه خودت را نشان دهی. اما باید بگویم که اوضاع پناهنده‌ها در ترکیه وحشتناک است. آنها به ساختمانی مخصوص در آنکارا می‌روند و بعد به شهرهای دیگر معرفی می‌شوند و اجازه بیرون رفتن از شهر را به راحتی ندارند. وقتی آدم پناهنده است، نمی‌تواند انتظار داشته باشد مورد احترام واقع شود. اما من به خاطر خانواده‌ام برگشتم. خانواده‌ام دلتنگی کردند و گفتند زودتر تصمیمت را بگیر؛ یا بیا ایران، یا جلوتر برو. آمدم. شاید دوباره مهاجرت کنم اما این‌بار با چشمان بازتر. ترکیه، ‌ ارمنستان یا آذربایجان برایم فرقی ندارد. دوست دارم شانسم را دوباره امتحان کنم. به نظرم استانبول فقط یک شهر توریستی است و انتخاب درستی برای پیشرفت نیست. بین ایران و ترکیه، ایران برای زندگی کردن خیلی بهتر است.»

استانبول این روزها خانه آمال و آرزوهای خیلی از ایرانی‌ها شده است. کافه‌های شلوغ، شب‌های زنده و همیشه بیدار، مراکز خرید بزرگ، بناهای تاریخی، خیابان‌های سنگ‌فرش شده و ... دل خیلی از ایرانی‌ها را برده است و کم نیستند کسانی که دوست دارند به این شهر مهاجرت کنند؛ مهاجرتی که برای خیلی‌ها خوش‌یمن بوده و برای خیلی‌های دیگر تلخ‌تر از زهر؛ مثل «الی» که یک روز با شوهر و بچه‌هایش تمام زندگی‌اش را فروخت تا یک رستوران بزرگ در استانبول افتتاح کنند.

الی هنوز در استانبول است و امروز که شما این گزارش را می‌خوانید او یا دارد کف رستوران را طی می‌کشد یا پای صندوق با مشتری‌ها سر و کله می‌زند: «از طریق یک دوست با یک شرکت ترک آشنا شدیم. همسرم کارمند بانک بود و دو فرزند داشتیم. دوست داشتیم در استانبول رستوران بزنیم. دو سال پیش همه زندگی را فروختیم و آمدیم ترکیه. واسطه ما مرد ترکی بود که به فارسی تسلط داشت. به امید اینکه سود زیادی کنیم راهی استانبول شدیم. ما به زبان  ترکی مسلط نبودیم و آن مرد که اسمش «کنان» بود، همه پولمان را گرفت و رستوران افتتاح شد. اولش کارهای رستوران عالی جلو رفت. همه چیز خوب بود اما چند وقت بعد به خودم آمدم و دیدم من در رستوران خودم گارسن هستم و «کنان» رئیس رستوران است! او هر شب همه دخل را می‌گرفت و به همه گفته بود که من و شوهرم برای او کار می‌کنیم. بعد از کلی پیگیری متوجه شدیم ما قرارداد را اشتباه امضا کردیم چون ترکی بلد نبودیم. متاسفانه ما برای عقد قرارداد وکیل نگرفته بودیم و این اشتباه بزرگ ما بود. «کنان» پول ما را خورد و رستوران را به اسم خودش کرد. چون من قرارداد را با عنوان کارگر امضا کرده بودم و خودم خبر نداشتم. «کنان» به همین راحتی مدیر رستوران شد. شوهرم که شرایط را دید، دو فرزندمان را برداشت و به ایران برگشت. به من گفت تو اینجا بمان، شکایت کن و کارها را پیگیری کن. دو سال و نیم است که اینجا هستم و کار می‌کنم. ایران که بودم، خانه‌دار بودم و برای خودم مستخدم داشتم اما در استانبول کارگر ترک‌ها هستم. شوهرم به همه گفته است من در ترکیه خوش‌گذرانی می‌کنم اما قرار بود من اینجا بمانم و پولمان را پس بگیرم اما نشد. فکر می‌کردم همسرم می‌آید و من را از اینجا می‌برد اما هیچ‌وقت نیامد.»

انتهای پیام

تعداد بازدید : 240

ثبت نظر

ارسال