«زندگیمو از آسمون میخوام. همه چی از آسمون میاد. هوا، آفتاب، ماه، ستاره، اکسیژن. زمین چیزی نداره. تو باید هر چی میخوای از آسمون بخوای. هر وقت میخوای به هر آرزویی برسی باید رو به سمت آسمون کنی. همون کاری که من میکنم. از زمین هیچ چی نخواه چون آسمون به زمین دستور میده. آسمون، رفیقایی سر راه من گذاشت که از فرشتهها هم بهترن.»
دایی یا عمو رضا چشمهایش پر میشود و همه این حرفها را با بغض به زبان میآورد. او یک سالن غذاخوری در یکی از خانههای قدیمی تهران دارد. همهی اجدادش سالن غذاخوری و رستوران داشتهاند و حالا هم معتقد است سالن غذاخوریاش با میز و صندلیهای ساده و چوبی، رومیزیهای چهارخانه رنگی و لیوانهای قدیمی پر از دوغی که دست مشتریهایش میدهد، چشم و چراغ این شهر است.
هر کسی را به غذاخوریاش راه نمیدهد و هر غذایی را سِرو نمیکند. فقط یک مِنو دارد که آن هم کنار میزی که پشتش میایستد، چسبانده است. برنج و خورش را جدا نمیکشد، خیلی روزها هم نوشابه ندارد. حتی کارتخوان هم ندارد و از مشتریها پول نقد میگیرد. تهدیگ، نان و برنج را برای چند بار هم رایگان میدهد. هر روز برخی از کودکان کار، کارگران شهرداری و آنهایی که مستحق هستند، مهمان دایی رضا میشوند. غذای آنها همیشه حاضر است.
با این حال برخی میگویند او بداخلاق است؛ در حالی که دایی معتقد است در ذاتش بداخلاقی وجود ندارد، خودش هست و دوست ندارد تظاهر کند. اگر هر کسی را به داخل غذاخوریاش راه نمیدهد یا روزهایی نمیتواند با همه مشتریهایش خوش و بِش کند، چون دستتنهاست و نمیخواهد سفارش مردم دیر آماده شود.
«مشتریایی که میان اینجا واسه من مث خونوادهن. بیشتر مشتریامو میشناسم. من دلی کار میکنم. بعد چند سال کار و حرف زدن با مردم دیگه روانشناس شدهم و متوجه میشم که نباید به هر آدمی اجازه بدم وارد جمع خونوادگیم بشه. ظاهر آدما واسه من خیلی مهمه. معتقدم قلب آدما همونه که توی چشماشونه. مثلا بعضی روزا بعضی خانوما رو راه نمیدم چون اینجا دخترای دانشجو رفت و آمد دارن و فهمیدم این خانوما نیت درستی ندارن. به همین خاطر راهشون نمیدم. بالاخره اینجا همه به من میگن عمو رضا، دایی رضا. خیلی از مشتریام با پدر و مادراشون میان و خونوادهشون منو میشناسن و میگن اونقدر که بچهمون از شما تعریف کرده، مشتاق شدیم بیایم ببینیمتون. همه اینا باعث میشه احساس مسئولیت کنم و فقط واسه پول کار نکنم.»
دایی رضا سالها پیش برای کمک به فردی همهی دار و ندارش را از دست میدهد و صفر صفر میشود. کلاه بزرگی سرش میگذارند. تنها یک جا برایش میماند که تصمیم میگیرد آنجا را هم بفروشد. یک روز که برای ملکش مشتری میبرد، متوجه میشود تبدیل به جایی برای خوابیدن معتادان و بیخانمانها شده و پشت درِ ملک را هم با یک تکهچوب محکم کردهاند. هر کاری میکند، در باز نمیشود و مشتری بدون آنکه آنجا را ببیند، میرود. یک روز دیگر که برای باز کردن در برمیگردد متوجه میشود همسایه دیوار به دیوار به ملکش تعرض کرده است. همسایه بعد از پذیرفتن اشتباهش بنّایی را میفرستد تا خطا را جبران کند. بنّا به دایی میگوید چرا دستی به سر و روی اینجا نمیکشی؟ دایی هم رو راست میگوید که توانایی مالیاش را نداشته. بنا بدون آنکه پولی بگیرد، آنجا را برایش درست میکند. بعد از آن دایی بعد از یک ورشکستگی بزرگ، سالن غذاخوریاش را راه میاندازد و همراه خانوادهاش دو پرس زرشکپلو با مرغ را به عنوان اولین غذای فروشی، دست مشتری میدهند.
حالا هم معلوم نیست که روزی چقدر غذا میپزد چون روش کارش با جاهای دیگر فرق میکند. آمار اینکه چند پُرس غذا دست مشتری داده است را نمیگیرد. بیشتر رضایت مشتریان برایش مهم است و اعتقاد دارد: «رضایت مشتریا از بدی و بلا دورم میکنه».
همهی این اخلاقها را از پدرش به ارث برده است. حرف پدرش که وسط میآید، چشمهایش پر میشود، کمی سکوت میکند، بغضش را قورت میدهد و از خوبیهایش میگوید: «همیشه میگفت هیچ وقت دروغ نگید. اگه کاسبی هم میکنید یه کاسب واقعی باشید تا مشتری راضی از این در بیرون بره. ما هم گوش کردیم و الانشم تو کاسبی کلک نمیزنم. کاسبی چیزی نیست که بتونه میلیاردرت کنه. رضایت مشتری و دعایی که میکنه خیلی از راها رو برات باز میکنه. من همهی اینا رو خودم تجربه کردهم».
پدرش از ۱۰ سالگی به تهران آمده تا بتواند کار کند. روزی دوزار پول در میآورده تا آن هم کمکخرجی برای پدرش باشد. اصالتا ساکن کرج و روستای اَرنگه هستند. پدر دایی رضا بعدها صاحب یک رستوران بزرگ در خیابان ناصر خسروی تهران میشود اما وقتی منافقین در سال ۶۱ بمبی در میدان امام خمینی یا همان توپخانه منفجر میکنند، بخش زیادی از رستوران تخریب میشود و از بین میرود.
در تمام سالهایی که او دچار مشکل بوده همیشه به پدرش میگفته «من که جایی اشتباه نکردم پس چرا این اتفاق افتاد؟ خواستم به کسی کمک کنم اما در حقم نامردی شد!» اما همیشه جواب پدرش یک جمله بوده: «صبر داشته باش. بعدها وضعیت اون و خودتو میبینی».
دایی رضا میگوید: «خیلی بده که آدم تو آسمون هفتم باشه و روی زمین بیفته و بره تهِ زمین. چطور میشه؟ مث کسی که تو دریا میفته و خودشو دست موج میسپاره. منم همه چیزو باختم و خودمو دست موج سپردم. توی همچین موقعیتاییه که آدم باید خونوادهشو محک بزنه. من واسه خودم ناراحت نبودم. نگران خونوادهم بودم. خدا همه بچهها رو واسه پدر و مادراشون نگه داره اما بچههای من واقعا خوبن. جلوشون یه کوه جواهر و پول بریزی اصلا عین خیالشون نیست؛ از بس که چشم و دلشون سیره».
دایی، خودش را مدیون پسرخالهاش هم میداند: «اون هماسم خودمه و توی تمام دورانی که مشکل داشتم، کمکم کرد. همیشه موقع به هم خوردن و صفر شدن زندگی، دوست و دشمنتو میشناسی. همیشه وقتی که مشکلی نداری همه خودشونو دوستت معرفی میکنن.»
حالا حدود بیست سالی میشود سالن غذاخوری دایی برقرار است. ادویهی غذاهایش را خودش آسیاب میکند، از رنگ غذا استفاده نمیکند و سعی میکند مواد اولیه را هم روزانه بخرد. به قول خودش غذایی که به مردم میدهد از چند ستاره بودن گذشته است و به ماه و خورشید رسیده است. بسیاری از مشتریهایش یا همان اعضای خانوادهای که دایی رضا جمعشان کرده، از غذایی که او سِرو میکند، عکس میگیرند و در شبکههای اجتماعی به اشتراک میگذارند. حتی مشتری خارجی هم دارد: «چند وقت پیش دو تا توریست انگلیسی اومدن. یکی از مشتریا که زبان انگلیسی میدونست باهاشون صحبت کرد. قورمه سبزی میخواستن که من نداشتم و به جاش خورش قیمه رو پیشنهاد دادم که استقبال هم کردن اما از رفتارشون فهمیدم واسه پول مشکل دارن. منم پیشنهاد دادم دو نفری یه غذا بخورن. یکیشون گفت چطوری غذای یه نفره رو دو نفری بخوریم؟ بهشون گفتم اونجوری که من میکشم سیر میشین. گفتن اگه سیر نشدیم چی؟ گفتم اگه سیر نشدین پولشو نمیگیرم اما اگه نتونستین دو نفری یه غذا رو بخورین باید پول ۶ تا غذا رو بدین. قبول کردن. وقتی ظرف غذا رو دیدن ازش چندتا عکس گرفتن و آخرشم نتونستن همهشو بخورن. بقیه غذاشونو ریختم تو ظرف که ببرن. چایی هم مهمونشون کردم و بهشون گفتم اینجا ایرانه. نبینین بیرون ایران درباره ما چی میگن. ایران و ایرانی رو هنوز دنیا نشناخته. این یه نمونه کوچیک از مهموننوازی ایرانیاست. ایرانیا از همون اول ولخرج بودهن. نحوه پذیرایی ایرانیا رو ببینین و توی کشورتون باهاشون خوب برخورد کنین و اذیتشون نکنین».
- توی اینترنت درباره من و غذاخوریم زیاد مینویسن. چند وقت پیش چندتا دانشجوی اهل مشهد که تصمیم داشتن واسه ادامه تحصیل برن ایتالیا، آدرس غذاخوری منو از اینترنت پیدا کرده بودن. خونده بودن که عمو رضا خیلی بداخلاق و بی اعصابه ولی غذاش خوشمزهس. این موضوع رو مشتریای مختلف به من گفتهن و منم وقتی غذاشونو تموم میکنن، میپرسم از من بداخلاقی دیدین؟ راستش من دستتنهام. وقتی مشتریا زیادن و اینجا شلوغ میشه مجبورم روی کارم تمرکز بیشتری کنم تا غذای کسی دیر و زود نشه. واسه همین نمیتونم با همه صمیمی احوالپرسی کنم و ممکنه مشتری دیگهای وارد بشه و بهش بگم غذا ندارم تا بتونم به اونایی که نشستهن بهتر سرویس بدم. اینکه میبینم درباره من مینویسن رضا بداخلاقه اما غذای خوب میپزه خیلی بهتر از اینه که بگن دایی مرد خوشاخلاقیه اما غذاش خوب نیست. من مشتری داشتم که وقتی براش غذا بردم بهش لب نزده، چون عادت داشت پلو و خورش رو جدا بخوره اما چون با مدل غذاخوری من آشنا نبود، سفارش داد و بعدم غذا رو نخورد. منم پول غذاشو پس دادم. این کارا تو ذهن مشتریا میمونه. دلی کار کردن با تجاری کار کردن فرق میکنه. اینکه دلم میخواد بعضی مشتریا بیان و بعضی دیگه وارد نشن خیلی بهتر از اینه که تجاری کار کنم و به همه بگم بفرما داخل. وقتی احساس کنم از غذایی که میپزم راضیام یعنی بقیه هم راضیان. یه بار خورش کرفس پختم. نمیدونم چه چاشنی بهش اضافه کردم که تلخ شد. واسه اولین مشتریام که دانشجو هم بودن سِرو کردم که نخوردن و مجبور شدم یه دیگ خورش کرفس رو دور بریزم. در واقع با دور ریختن یه دیگ غذا به خودم فشار آوردم و اگه میخواستم به روی خودم نیارم کلی نفرینو به جون میخریدم و از طرف دیگه هم مشتری پاشو اینجا نمیذاشت.»
او برای طبخ غذا در مراسمهای مذهبی تخفیف ویژه هم میدهد و مشتریهایی هم دارد که روزهای محرم حدود ۳۰۰ پرس غذا برایشان میپزد البته بدون آنکه یک ریال پول بابت این کار بگیرد: «مواد اولیه رو تهیه میکنن و برام میارن و منم میپزم و تحویل میدم. پدرم دهه اول محرم تو شهر خودمون نذری میپخت و واسه اینکه منم بخش کوچیکی از همون کارو انجام بدم، سعی میکنم یه جوری جبران کنم. همه ما میدونیم با این وضعیت اقتصادی مراسم برگزار کردن مث قدیم کار سختیه. واسه همین منم برای پخت و بستهبندی غذا پول نمیگیرم. حتی بعضی سالا پیش اومده که واسه پخت نذری سفارش نگرفتم اما چون دهه اول باید بخار غذا تو سالنم بپیچه، خودم دست به کار شدهم و حدود ۷۰ پرس چلو خورش پختم».
آقا رضا معتقد است: «فوقش ما ۱۰۰ سال زنده باشیم. بعدش چی؟ فقط خوب و بد واسه آدما میمونه. هر کدوم از ما باید یه اثری داشته باشیم. هر کی نون دلشو میخوره. آدم باید با عقیده خوب و پاک زندگی کنه. من هر بار که میخواستم یه کاری انجام بدم، پدرم میگفت هفت تا «قل هوالله» بخون و از در برو بیرون، درست میشه. توی این اعتقادا انرژی هست. من که خیلی نتیجه میگیرم.»
انتهای پیام
ثبت نظر